شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم


نمی دانم کجا بودم، چه ها کردم، چه ها کردم

در آن لمحه ز مستی حال گردان شد


خدا دیدم، وجودم محو و گریان شد

به خود فائق شدم، مستی ز سر رفت


غرور آمد، دلم از حد کم رست

خدا دیدم، خودم را بندگی کو؟


کجا شد جبر و سختی؟ بی خودی کو؟

زدم حکمی که لیلی کو و مجنون؟


زدم حکمی کجا شد جنگ و کو خون؟

چو مستی دست در جای خدا زد


به چنگیزان و نامردان قفا زد

به لیلی حکم عشق دائمی داد


به شیرین حق خوب زندگی داد

به مجنون آتشی از جنس دم داد


به فرهاد اهرمی کوهان شکن داد

چرا لیلی و مجنون باز مانند؟


چرا فرهاد از شیرین برانند؟

چرا وقتی که من مست و خدایم


چنان باشم که گویندم گدایم؟

در آن حالت که پیمانه برم بود


شرابم همدم و دل ساغرم بود

من مست و خراب حالا خدایم


ز ضعف و هجر و غم، حالا جدایم

به پیران وقت پیری می دهم جان


جوانان در جوانی قوت و نان

چرا آهو ز مادر باز ماند؟


چرا فرزند صیادش بنالد؟

چراها و چراها و چراها


شب قدرت گذشت و آرزوها

به سختی قامتم را راست کردم


گلوی خشک خود را صاف کردم

کنار بسترم پیمانه ای پر


ولی جیبم تهی از سکه و در

شراب از سر برفته بی تامل


نمی یابم اثر از تاج و از گل

همان مست و رهای رو سیاهم


غلط کردم که پی بردم خدایم!